از آرتور شوپنهاور که خود را تنها خَلَف برحقِ ایمانوئل کانت میانگاشت و با تعابیر تند و گزنده به معاصران فلسفیاش (فیشته، شلینگ و هگل) میتاخت، به عنوان بزرگترین فیلسوف بدبینی یاد میشود که این جهان را «بدترین جهان ممکن»، «نبودن را بهتر از بودن» و «انسان را همچو پاندولی بین رنج و ملال» مینگریست.
با اینحال، شوپنهاور «خودکشی» را تجویز نمیکند و برای رهایی از شرور بنیادین هستی، دو گریزگاه موقت (تعمق زیباییشناسانه و اخلاق شفقت) و یک گریزگاه دائمی (ریاضتپیشگی) را پیش مینهد.
تأثیر پیدا و پنهان شوپنهاور بر بسیاری از مشاهیر فرهنگ و هنر غربی -تا جایی که فردریش نیچه از او به مثابه «آموزگار» یاد میکند- و پرداختن او به برخی از موضوعات و مسائل خاص انسانی، او را چنان در تاریخ فلسفه غرب بااهمیت ساخته است که تأکید بر او به هنگام سخن گفتن از دوره زرین ایدئالیسم آلمانی را ضروری میکند.
فلسفه شوپنهاور از آیین بودا و عرفان رواقی الهام میگیرد و از فلسفه افلاطون و فلسفه کانت متأثر است. بهرغم آنکه در فلسفه وی جایی برای «خدا» نمیماند، اما تأثیر ژرف مسیحیت بر آن نیز آشکارا هویدا است.
هرچند همواره شخصیت مالیخولیایی، ناکامی آکادمیک و انزواء مادامالعمری شوپنهاور کانون مطالعات عامهپسند و توجهات غیرتخصصی بوده است، اما او یک متافیزیکپرداز ایدهباور است و از اینرو، هر یک از آراء و اندیشههای او صرفاً در متن و نسبت مستقیم با متافیزیک اراده و برابرنهادش به معنای دقیق و درخور خود میرسد.
هدف از مباحثی با عنوان «هستی به روایت شوپنهاور»، تبیین اصول و طرح برخی از فروع نظام فلسفی او است.